رتبه اول:
نارفیقِ باب ( نقطهی مقابلِ رفیقِ ناباب )
الان که دارم با چشم روی یه صفحهی متحرک براتون تایپ میکنم، سال هزار و پونصد و نود و پنج خورشیدیه.. نقطهای که به ته پیشرفت رسیدیم.. وسایل نقلیهی مدرن به اسم “فولمچثول” که طی پنج دقیقه از ایران به آمریکا میرسوننت.. کفشایی که میتونن با غلبه بر جاذبه، از سقوطت حتی وقتی روی دیوار راست راه میری، جلوگیری کنن.. یا مثلا غذا خوردن؛ شامل خوردن یه قرص میشه که تو کسری از ثانیه همهی نیازا رو برطرف میکنه.. خلاصه همهچی راحت و در دسترس شده..
من یه پزشکم.. علم پزشکی به جایی رسیده که با یه وسیله میشه درد بیمارو شبیهسازی کرد تا پزشک بتونه ماهیت و شدت درد رو بهطور دقیق احساس کنه و ابهامی براش باقی نمونه.. یا اینکه میشه به شکل مینیاتوری وارد بدن بیمار شد و از نزدیک همهچی رو دید و لمس کرد..
یکی از بیمارام که اتفاقا دوستمم هست، ازم خواست واسش بررسی کنم که تاحالا سیگار چقد بهش آسیب رسونده.. منم این کارو کردم..
پامو که گذاشتم تو دهنش، با اینکه ماسک و تجهیزات داشتم، یهجوری شدم.. بوی تعفن فضا رو گرفته بود.. از رو زبونش رفتم تا به دندوناش رسیدم.. انگار داشتم روی پوست موز راه می رفتم؛ نه اینکه لیز باشن، انقد که زرد بودن.. رسیدم به دندون آخرش و یکم نشستم استراحت کنم.. یه گروهی که دور هم جمع شده بودن توجهمو جلب کردن! رفتم نزدیک دیدم ده-دوازده تا باکتری دارن در مورد قیمت این روزای نفت برنت دریای شمال بحث میکنن.. رفتم نزدیک و بعد سلام و احوالپرسی، یکم از اوضاع زندگشیون پرسیدم.. خیلی راضی بودن.. میگفتن یه مدت خیلی همهچی بهم ریخته و گرون شده بود.. اصن هیچی گیر نمیومد.. پرسیدم: «کی؟» گفتن: «سه-چار ماه پیش..» آره درسته! چهار ماه پیش بود که دوستم یه مدت سیگارو کنار گذاشت... باهاشون دست دادم و خدافظی کردم.. باز پریدم رو زبون و به لطف حجمهای از بزاق، خودمو رسوندم به زبون کوچیک.. همونطور که ازش آویزون بودم از سلولای حنجره پرسیدم: «حالتون چطوره؟؟» یکیشون با یه صدای گرفته گفت: «همش الکی داریم افزایش جمعیت پیدا میکنیم.. اینجوری پیش بره دیگه اصن نمیشه تورمو کنترل کرد.. باز چند ماه پیش یکم فرهنگ اجتماعی بیشتر بود و این همه زاد و ولد نداشتیم..» بقیه سلولام همه تایید کردن.. گفتم: «دعا کنین سیگار گرون شه.. اونوقت شرایط رشد جمعیت واستون تعدیل میشه!» از حنجره با چتر نجاتی که داشتم خودمو انداختم توی نای.. چشمتون روز بد نبینه... مژههای تنفسیش مث کارگرایی که ده ماهه بهشون حقوق ندادن، خسته و بیرمق داشتن چرت میزدن.. سر و صورتشون همش خلط چسبیده بود.. یکیشون وقتی دید دارم با تعجب نگا میکنم، گفت: «اینجا رسمه.. واسه نشون دادن غم، تو خلط شیرجه میزنیم...» دیدم حالشون خیلی خرابه.. راهمو ادامه دادم.. نایژهها مث تونل وحشت بودن.. چشامو بستم و جریان هوا هلم داد تو یکیشون.. چراغ قوه رو روشن کردم. دیوارههاش منو یاد تندیسای مصر باستان مینداخت؛ یه تعداد کارگر که لباس برند “مارلبورو” به تن داشتن، مشغول حکاکی یه سری نوشتهها رو دیوارا بودن.. گزینهی مترجم چشمامو فعال کردم و متن نوشتهها رو خوندم: «ورزش، دشمن سلامتی!» یه خداقوت بهشون گفتم و نفهمیدم چجوری سر از نایژکای انتهایی دراوردم... شبیه باشگاه بدنسازی بود.. سردرش نوشته بود: باشگاه عمو قطران و رفقا.. یه عده فاکتور التهابی زشت و نامتعارف داشتن وزنه میزدن که دمبلاشون خلط و میله بارفیکسشون یه نخ سیگار بود.. داد زدم: «دادااااش.. داری اشتبااا میزنی..» دو نفر از اون کراتین خوردههاشون اومدن و حسابی از خجالتم درومدن و اینجوری شد که پرت شدم داخل یکی از آلوئولا... آخ آخ چقد هواش گرفته بود.. بوی بدی داشت.. توی حباب بغلی انگار یه خبرایی بود.. ماسک اکسیژنمو زدم و نگا کردم.. بنظر مراسمی برگزار میشد.. نیکوتینا با کت و شلوار نشسته بودن.. تیکههای توتونم وسط داشتن میرقصیدن... از یه مویرگ خونی که رد میشد، پرسیدم: «چخبره اونجا؟» با اکراه یکم خودشو منقبض کرد و با نفستنگی جواب داد: «مراسم ازدواج دختر مهندس “پورکنسری” یکی از کلهگندههای سلولای سرطانی با پسر حاجی “نیکلاسی” نیکوتینفروش محل..» گفتم: «پسره پولداره؟؟ کارش چیه؟؟» گفت: «آره بابا! با باباش تو کار قاچاق نیکوتینن.. الانم دارن با برجسازیای افسارگسیختهشون، راه تردد ما رو میبندن.. دیگه به اینجامون رسیده.. اه... اگه شنا بلدی بیا ببرمت از نزدیک ببین..»
شنا کردن توی خون رفیقم سخت بود.. انقد غلظت داشت انگار داشتی تو رود عسل شنا میکردی.. دستام دیگه توان نداشت.. به ناچار نشستم رو یکی از گلبولای قرمز و نفسی تازه کردم.. یهو داد زد: «تو دیگه چی هستی؟؟ این روزا هر آشغالی میاد سوار ما میشه.. اون اکسیژنای لعنتیام که انگار جن شدن و ما بسم ا...» راس میگفت.. وسطای راه دو تا مولکول اکسیژن پریدن پایین.. گفتم: «رفیق! تا قلب برسون منو.. دمت گرم.» وقتی رسیدیم، دو تا اکسیژن بهعنوان کرایه دادم بهش و خیلی خوشحال شد.. ورودی یکی از رگای قلب پیاده شدم و دیدم دو طرف رگ مث یه پیاده رو شده که با چربی سنگفرشش کردن و تعداد زیادی دستفروش داشتن فریاد میزدن: « -بدو بدو بیا اینور بازاااار.. چربی اشباع دااارم زیر قییمت.. -اسید چرب سه کیلو هزااااار.. -رستوران بفرماااییید.. غذاهای چرب و خوشمزه..» هرچی از جنساشونم اضافه میومد، همونجا خالی میکردن و منو یاد تلماسههای کویر لوت مینداخت.. با خودم گفتم اگه بتونم این اضافاتو یهجوری ببرم تو مسیر کلیه، شاید یکم از درد قفسه سینهی دوستم که این روزا ازش شاکی بود، کم شه؛ ولی وقتی یه بیل برداشتم و خواستم چربیا رو بکنم، دیدم چقد تصورم سادهانگارانه بوده! مث سنگ شده بودن... کندنشون امکان نداشت... بهناچار یه موتور گرفتم که رانندهش یکی از داروهای ضدچربی بود که خودم واسه رفیقم تجویز کرده بودم.. تو راه که بودیم بش گفتم: «داداش کار و بار خوب پیش میره؟؟» یکم گاز داد و گفت: «میبینی؟ موتورم خراب شده و یارانهی این ماهو هنوز نریختن بخوام درستش کنم... نون دراوردن خیلی سخت شده.. هرروز باید این مسیرو هزار بار برم و برگردم واسه یه چندرغاز.. لامصبا این دستفروشام که همش دارن پیشروی میکنن و همین روزاس دیگه منم باید برم چربی بفروشم..» بنده خدا حق داشت.. وقتی منو رسوند داخل حفرهی قلب، یه سری ترکیبات ضدچربی بهش دادم و کلی خوشحال شد و دعای خیر کرد.. تنها چیزی که از اون لحظه یادم میاد اینه که وقتی افتادم تو بطن، انگار سونامی راه افتاده بود و با سرعت هرچه تمام همهچی میلرزید..
چشامو که باز کردم دیدم تو یه بزرگراه باشکوه با سرعت تمااااام دارم از قلب دور میشم.. اصن نفهمیدم چهجوری رو یه تیکه فلز افتاده بودم و واقعا داشتم لذت میبردم.. خندیدم و گفتم: «این فشار خونت اگه به هیچ دردی نخوره، لااقل یه سواری خوب به ما دااااد..» تو برنامم بود برم سمت مغز ولی خب این قسمت سفر، واقعا جای تصمیمگیری واسم نذاشت.. دیگه با خودم حدس زدم با سیگاری که رفیقم الان داره میکشه، یحتمل الان تو مغزش بهمدت نیم تا یه ساعت، جشن و پایکوبی به راه خواهد بود و سلولای عصبی با دو دستمال تو دست بهصورت هلیکوپتری و بهشکلی کاملا منشوری واسه خودشون نوشیدنی میریزن و میرقصن..
دیگه واقعا خسته شده بودم... شاید اکه بیست سال پیش دست به این کار میزدم و وارد بدن رفیقم میشدم، حس بهتری بهم دست میداد.. آخه اون موقعا ورزش میکرد.. مطمئنم سلولا و ارگاناش تو رفاه کامل بسر میبردن.. اما خب الان مث اینکه از یه کشور صنعتی به یه کشور جهان سوم بی در و پیکر مهاجرت کردن!
بههرحال خوشحال بودم دارم میرم سمت کلیه و بهزودی هرچند ناخوشایند از این بدن خارج خواهم شد. از فرط خستگی یه دربست گرفتم تا منو رسوند.. لامصب فک کرده بود سر گردنهاس.. منم الکی گفتم: «این مسیر هر روزمه.. بی انصاف!» درو کوبوندم و پیاده شدم... به بدترین قسمت سفر نزدیک میشدم.. واااای... به اجبار باید کنار اون همه مادهی دفعی و کثیف، منتظر میموندم تا نگهبانای خروجی اجازه بدن بریم سمت مثانه... همش داشتم به دوستم فحش میدادم که انقد خونش شبیه آبی شده که از زیر آشغالای ماشین شهرداری میریزه بیرون... چه بوی بدی استشمام میکردم.. فضای زرد اینجا، اوایل سفر رو تداعی میکرد.. حس کردم باید به فال نیک یا شایدم فال بد بگیرم دندونا و ادرار همرنگ رو! بههرحال.. هممون پشت ماشینای شبیه ماشین حمل زباله، با بیاحترامی تمام به مثانه تخلیه شدیم... رفتم یه گوشه نشستم.. هیچوقت تو عمرم انقد واسه زودتر دسشویی رفتن یه نفر دعا نکرده بودم.. با خودم میگفتم: «بابا تو که همش یه لیوان چایی دستته.. حالا که باید دستت باشه، نییییسسسست..» یه صداهایی توجهمو جلب کرد. یه عده انگار اومده بودن پیکنیک.. همش میخوردن و آشغال میریختن.. اصن یه وضعیت بدی... سنگفرش کف مثانه بهنظر ضخیم شده بود.. به اون نقطه خیره شده بودم که یهو دیدم یه سیل بزرگ داره میاد سمتم.. با اینکه انتظارشو داشتم ولی یه ترس ناگهانی اومد سراغم.. چشامو بستم و منتظر یه شیرجهی جانانه شدم... همه اتفاقا تا الان یه طرف، اون سقوط لحظهی خروجم یه طرف.. چقد هیجانانگیز بود.. مث اینکه از یه آبشار با ارتفاع زیاد بپری پایین.. با تمام سرعت افتادم تو لگنی که گذاشته بودم و از رفیقم خواسته بودم توش ادرار کنه.. دیگه بیرون اومدن و خشک کردن خودم کار سختی نبود...
توصیههایی که به دوستم کردم بهنظر کارساز بود.. شاید چون خیلی عینی براش توضیح دادم، موثر واقع شد.. آخه یه مدت بعد که اومد و دوباره همین سفر رو تجربه کردم، دلچسبتر شد واسم!!! دهنش بوی تعفن نمیداد.. راه رفتن رو دندوناش مث پیادهروی رو پوست موز نبود.. بازار واسه باکتریا دوباره خراب شده بود و از تورم و گرونی شکایت میکردن.. جمعیت سلولای حنجره رشد منفی پیدا کرده بود.. مژههای تنفسی خیلی شیک و مجلسی و تر و تمیز و پرانرژی داشتن کار میکردن.. ایندفه بهجای کارگرای شرکت “مارلبورو”، یه عده از شرکت “نیولایف” مشغول حکاکی رو دیوارهی نایژهها بودن.. باشگاه عمو قطران و رفقا تبدیل به بیمارستان فوق تخصصی دکتر “پولمونری” و شرکا شده بود.. اونجا پرس و جو کردم و فهمیدم دختر مهندس “پورکنسری” بهخاطر ورشکستگی از پسر حاجی “نیکلاسی” ازش جدا شده.. برج سازیای خاندان نیکوتینی هم متوقف شده و دم و دسگاشون پلمب شده بود.. شنا کردن تو خون رفیقم ایندفه مث شنا کردن تو رودخونهای بود که تو دوران کودکی اونجا شنا میکردیم.. گلبولا خوشحال از اکسیژن زیادشون.. قسمت جالب، خیابون رگای قلب بود که شهرداری طرح جمعآوری دستفروشا رو اجرا کرده بود.. مث خیابونای پاریس چراغونی و تر و تمیز.. مسافرکشای اون مسیرم دیگه شاکی نبودن.. سونامی قلب خفیفتر به نظر میرسید.. فشار آئورت تعدیلشدهتر! دیگه ورود به ادرار و مواد دفعی اونقدا چندشآور حس نمیشد.. سنگفرش مثانه مث پیادهروهای یه کشور جهان اول جلوه میکرد..
خوشحالم... خیلی وقته بودجهی مراسم رقص سلولای عصبی مغز رفیقم، بهجای سیگار با ورزش تامین میشه...
پایان
*این داستان با لحنی طنزآمیز به بیان عوارض خطرناک و ویرانگر سیگار و دخانیات پرداخته است.. امید که مفید واقع شود.
حسن کنی
دانشگاه علوم پزشکی مشهد
___________________________________________________________________________________
رتبه دوم:
درد دلی کشیدهام که مپرس
عباس آقا روی مبل لمداده و مشغول تماشای برنامه وزین «هفت» بود. ناگهان احساس کرد دچار اندکی دلدرد و دلپیچه شده است. ابتدا تصور کرد که تحلیلهای روشنگرانه جناب فراستی او را تبدیل به یک دلواپس 24 عیار و فول آپشنِ اتومات کرده است. بنابراین بلافاصله به پا خاست و در نخستین اقدام اساسیاش کولر را خاموش، در یخچال را باز و بسته و شروع بهنقد برجام کرد. در همین حین پایه مبل خودش را به انگشت کوچکپایش کوبید و او غرولند کنان گفت: این هم نتایج گفتمان دولت تدبیر و امید، انگشت کوچکپایمان هم امنیت ندارد. یکلحظه به ذهن مبارکش خطور کرد که شاید مرض دلواپسی قابلدرمان باشد. خرسند از این کشف شگرف با فریاد یافتم یافتم همچون فیثاغورث (البته ورژن وطنی و غیر برهنهاش) به سمت گنجینه قرصهایش رفت. گنجینه قرصها درواقع سبدی است که انواعی از داروهای تاریخ گذشته را از زمان پیدایش خط میخی تا الآن را در خودش جایداده است و از ارکان اصلی نظام هر خانواده ایرانی است. عباس آقا با گفتن همینها را هم دکتر تجویز کرده؛ خودش را برای مصرف خودسر حجم انبوهی از قرصها توجیه کرد و حدود 2 دهم میلیثانیه به داروها فرصت داد تا جنم خود را نشان دهند و بزنند خواهر و مادر دردهایش را باهم وصلت بدهند. وقتی دید که درمان پیچیده و چند داروییاش ثمری نداد، داشت کمکم داشت خودش را برای نوشتن وصیتنامه و خواندن غزل خداحافظی و اینگونه سسناله ها (سس از سسیالیسم گرفتهشده! یعنی ناله اجتماعی) آماده میکرد که یادش آمد قبل از گیم آور شدن از آخرین جانش هم استفاده کند و به فلانی زنگ بزند. هر خانواده ایرانی حداقل یکی از این فلانیها را میشناسد و فرقی هم نمیکند که متصدی داروخانه، بهورز، دانشجو پزشکی و یا نگهبان بیمارستان باشد. همینکه نامش به نحوی با سیستم بهداشت و درمان گرهخورده باشد کافی است. عباس آقا هم به پسر کوچک دخترخالهی نوه عمه ناتنیاش که اتفاقاً پرستاری میخواند زنگ زد و با لحنی صمیمی و خودمانی بهصورت کاملاً محسوس چندین عدد آقا دکتر را هندوانه وار زیر بغلهایش گذاشت و علت و درمان تکتک مشکلات جسمی و روحیاش را ازش پرسید. فلانی بیچاره هم منمنکنان گفت: من درسم هنوز به اینجاها نرسیده، فعلاً حداکثر میتوانم بهت بگویم خدا بد ندهد.
عباس آقا هم با تأسی از ترامپ تلفن را بدون خداحافظی و با گفتن «فلانی هم فقط بلد است کوهخواری کند» قطع و دعا کرد انشالله یک زنی همچون سانچز گیرش بیاید. سپس یک سری ستایشها و تعریفهایی هم از فلانی کرد که بنده قادر به بیان آنها نیستم و بعداً در گوگل معادل سانسور شدهاش را پیدا و برایتان میگویم.
صحبت از گوگل شد. این ملجأ درماندگان و یگانه منبع تحقیقاتی بسیاری از هموطنان ازجمله بنده. حاج عباس هم ابتدا تشری به پسرش زد: «چرا همش سرت تو همون گوشیه؟» (واقعاً نمیدونم چرا! شاید محض خالی نبودن عریضه) سپس با استایل یک هکر کلاه آبی (انصافاً به کلاه قرمزی شباهتش بیشتر بود) شروع کرد به سرچ کردن بیماریاش در اینترنت و البته به یک سری نتایجی هم دستیافت که حتی فکرش هم رطوبت و گرمی شلوار انسان را ناخودآگاه بالا میبرد. مثلاً بنده حقیر، چند ماه پیش سرگیجه داشتم و با جستجوی در گوگل متوجه شدم تومور مغزی بدخیم دارم ولی با کمک آبقند و استفاده از ست 21 پارچه قابلمههای آگرینK توانستم بر آن فائق آیم.
خلاصه پس از همه این کشوقوسها در روده و زندگی، عباس آقا شروع کرد به مطب گردی! اولین متخصص را با این استدلال که اصلاً تیپ و قیافهاش به دکترها نمیخورد رد صلاحیت کرد. دومی خانم بود و عباس خان نمیتوانست (یا نمیخواست) باور کند که یک زن بتواند دردش را بفهمد! به قول او درد اینجاست که درد را هیچکس نمیفهمد.
سومی حرف زدنش مشکل داشت. چهارمی ازنظر عباس خیلی زود نسخه نوشت و توجهی کافی به وضعیت وخیم او نداشت. تا که رسید به 18 امین متخصص
خلاصه عباس آقا با کوله باری از دارو به خانه برگشته بود و پلههای بهبودی را طی میکرد و پلههای منزل را هم بهاجبار منزل طی میکشید که خواهرش شهین به ملاقاتیاش آمد. (میدانید؟ آخر او در خانه بسیار مقتدر است و اصلاً زنذلیل نیست! به همین دلیل هم به همسرش میگفت (البته در دلش) منزل)
شهین خانم بهشدت به طب سنتی معتقد و روانی تزهای دکتر روا زاده بود؛ حتی او مسلح به چندین قبضه از DVD های روا زاده بود که محتویاتش را مسلسلوار به ذهن اطرافیانش شلیک میکرد. از آن آدمهایی که معتقدند هر چیزی که پس از انقلاب صنعتی تولیدشده، از پیچ و مهره خانه گرفته تا صابون و ژلِ مو همه توطئه غرب و انگلیس برای عقیم و نابود کردن نسل ملت غیور ایران است و در این فرآیند نقش ویژه و ممتازی هم برای پزشکان و داروهای مدرن قائل بود.
شهین بلافاصله پس از دیدن برادر عزیزتر از جانش رشته کلام را شلاق وار به دست گرفت و شروع به کوبیدن آن به سروصورت جامعه پزشکی و اطرافیان و حتی برادر جانش کرد:
چه سادهای برادر احمق من! آخر چگونه جانت را دست این جلادان میسپاری؟ اینها آمپول را چپه میزنند! تو نمیدانستی؛ این زن مارموزت که اینهمه قر و ادا دارد هم نمیداند که به این دکترها نمیشود اعتماد کرد؟(ربطی نداشت ولی خب یک خواهرشوهر خوب هیچ فرصتی را برای اتک زدن به زن داداشش از دست نمیدهد) تمامی این دکترها بیسوادند (بنده از همین تریبون به شهین خانم عرض میکنم: اگر شما 23 سال درس خواندن یک پزشک متخصص را نمیبینید پس عینک بزنید). این قرص و داروها همهاش سم است؛ ساخته دست صهیونیستهاست که میخواهند ملت ما هپلیهپو شوند. البته تغذیه مردم هم مشکلات اساسی دارد. خود آمریکاییها روغن نباتی را بهعنوان روغن ترمز و موتور استفاده میکنند. به خاطر همین است که موتور بدن ما یکهو ترمز میکند (منظورشان لابد سکته قلبی است K). از سوسیس و کالباس که دیگر نگویم. گربه پوستکندهای که در پوسته پلاستیکی گذاشتهاند.
ما در همین ثانیه کلید Pause شهین خانم را میزنیم تا بیشتر از این با باورها و روح و روان شما بازی نکند. چی؟ ما که بیدی نیستیم با این بادها ویبره برویم! برای خودتان میگویم (در این هنگام نویسنده بیچاره با چشمانی اشکآلود و باحالتی مملو از تنفر و تهوع ساندویچ کالباسش را که ازش روغن نباتی میچکد؛ گاز میزند)
پروسه غالب در این شیادیهای مدرن که به نام طب سنتی انجام میپذیرد اینگونه است که در جهت احیای سنت حسنه برابری و برادری هیچگونه فرقی بین مریضها و دردهایشان گذاشته نمیشود. تفاوتی ندارد که بیماری قلبی داشته باشید، پایتان شکسته باشد، مشکل پوستی داشته باشید و یا سبیلهایتان درد کند! درهرصورت برایتان چندین وعده حجامت، عسل طبیعی و ناب یونجهزارهای شاسکول آباد سفلی و روغن زرد گوسفندی اعلاء دارقوزآباد علیا تجویز میشود. که اینها هم در هیچ جایی یافت نمیشود (و حتی اگر یافت شود هم تقلبی، سمی، بسیار کشنده و جیز است.) بهجز عطاری بغل مطب طبیب گیاهی مذکور! البته قابلذکر است که همان عطاری هم جز مایملک طبیب است (حالا شما از ما نشنیده بگیرید)
البته نه اینکه خیال کنید بنده حقیر با طب سنتی به این شکل مذکور مشکلدارم و منکر مؤثر بودن آن هستم. خیر. اتفاقاً بسیار هم مؤثر است. بهسرعت شما را بهسوی خالی شدن جیبهایتان و شکستن شیشه عمرتان سوق میدهد.
بچهها! عباس آقا نمونهای بود از تعداد بسیار زیادی از هموطنان عزیزمان! عباس آقا خودسر دارو مصرف میکند. به پزشکش اعتماد ندارد. داروهایش را کامل و بهموقع مصرف نمیکند و تحت تأثیر حرف افرادی که تخصصی درزمینه بهداشت و درمان ندارند قرار میگیرد. شما سعی کنید مثل او نباشید تا همیشه سالم و سلامت بمانید.
پینوشت: بنده قصد هیچگونه اهانتی به هیچ قشری ازجمله متخصصان عزیز طب سنتی را نداشته و ندارم.صرفاً سعی کردهام که فعالیت افرادی را که خودشان را طبیب جا میزنند و با جان و مال مردم بازی میکنند را موردنقد قرار دهم و مخاطب کلام من هم همین شیادان هستند و نه طبیبان واقعی و حاذق طب سنتی.
ابوالفضل حاتمی مقدم
دانشگاه علوم پزشکی بیرجند
___________________________________________________________________________________
رتبه سوم:
اديبليزاسيون بادمجان
هر چند ذکر مطالبی که در ادامه میآید در شأن دانشجوی علوم پزشکی نیست، ولی گاهی همین امور ساده به دغدغهی اکثریت تبدیل گشته و ناچار به ذکر آنها میشویم.
وضعیت اَسفبار تغذیه در سایر دانشگاههای علوم پزشکی کشور و از طرفی وضیت مطلوب آن در دانشگاه علوم پزشکی تبریز، ما را وادار کرد که مطالبی را در وصف مزایا و امتیازات این دانشگاه و معایب و کمبودهای سایر دانشگاههای علوم پزشکی کشور یادآور شویم و این مطلب را برای دانشجویان جا بیاندازیم که همین هم از سرشان زیاد است. خدا مسئولین را خیر بدهد که اینقدر برای رفاه حال دانشجو، جان فشانی میکنند. دوستان دانشجو به وضعیت مخروبه سایر دانشگاهها نگاهی بیندازید و خدا را شکر کنید. سایر دانشگاهها گاهی کارهایی را انجام میدهند که دانشجو را تنپرور بار میآورد و باعث میشود با شکم پر درس بخوانند در نتیجه بهزودی خواب بر او غلبه کرده و از درس و بحث میمانند، اما در دانشگاه ما، با آیندهنگری عمقی، از این پدیده شوم جلوگیری شده است تا ...
سلامی کنیم به آشپز عزیز که واقعا گل میکارد با آن کرفس و هویجش. خسته نباشی حرفهای. سلامی بدهیم به آن کارمندی که گفتیم دو تا قاشق بیشتر بریز و نریخت. آفرین بامرام. یک سلامی بدهیم به آن کارمند سلف خوابگاه، که غذاهای اضافه را با سرعت نور از خوابگاه دور میکند. ممنون وظیفهشناس. سلامی کنیم به آن سیستمی که وقتی گفتیم چرا اضافه غذا رو به دانشجو نمیدهید گفت: سیستم اجازه نمیدهد. مرحبا به این سیستم. سلامی بدهیم به موجودات ریز و درشتی که گاهی با ما هم سفره شدند و فهمیدند که ما چه میکشیم. ممنون رفیق. سلامی کنیم به منوی غذایی که خودش را جابجا میکند که کسی نتواند از دست غذای لذیذش فرار کند. مرسی مهربان.
ادیبلیزاسیون بادمجان
ابتدا نحوه پخت بادمجان را مرور می کنیم:
دانشگاه ما: بادمجان را سرخ میکنیم
کتب آشپزی: بادمجانها را پوست کنده، وسط آنها را برش میزنیم و با روغن سرخ میکنیم. سپس روغن بادمجانها را جدا کرده، یک عدد پیاز را در آن سرخ میکنیم. دو قاشق رب گوجه فرنگی را در یک فنجان آب حل میکنیم و در پیاز داغ تفت میدهیم و نصف آن را به خورش نیم پز شده اضافه کرده، میگذاریم خورش با شعله کم حدود یک ساعت دیگر بپزد تا جا بیفتد. یک عدد گوجه فرنگی و فلفل دلمهای را برش داده، همراه بادمجانهای سرخ شده و یک قاشق غوره به بقیه رب تفت داده شده اضافه میکنیم. در ظرف را گذاشته، آن را برای 5 دقیقه روی شعله میگذاریم تا جا بیفتد.
پیشنهاد: بادمجان دانشگاه را به مدت نیم ساعت در آب جوش قرار دهید تا نرم شود. بعد در ظرف مناسبی ریخته و همراه با گوجه، ادویه و رب و مقدار مناسب آب، به مدت یک ساعت روی حرارت ملایم قراردهید.
گوله گوله
ممکن است بندرت(گاهی، مثلا روزی چندبار) مشاهده شود که پلوی سلف داراری قطعات سنگین و حجیمی است که حمل آن از عهده قاشق خارج است و این مسئله دو دلیل می تواند داشته باشد. یا مواد اولیه مرغوب نیست( که مسئولین خاطر نشان کرده اند درجه یک است) یا پخت مناسبی نداشته است که به آشپز مربوط است( که مسئولین چیزی خاطرنشان نکرده اند). در نتیجه کسی مقصر نیست.
پیشنهاد: استفاده از اَلَک و غربیل
نفتاب:
این مورد ابتکاری بکر در دانشگاه بوده و آن اضافه کردن مواد انرژیزا همچون نفت و گاز ترش به آب میباشد. مصرف این نوع آب سبب استفاده از انرژی سوختهای فسیلی در کنار انرژی غذایی میشود و به عنوان سوخت زاپاس عمل میکند. از این نوع آب فقط یک مخزن در سلف مرکزی وجود دارد.
پیشنهاد: تعبیه کلید تغییر نوع سوخت مصرفی دانشجو در صورت لزوم
اسطوره های اخلاق
این مشکل این روزها به حالت شدیدتری درآمده و آن روبوسی و درآغوش گرفتن دانشجویان هنگام دریافت غذا توسط توزیع کنندگان و کارمندان است. آوازه این خوش برخوردی به حدی زیاد بوده که رستورانهای شهر خالی شده، کافی شاپ ها مشتریان خود از دست داده اند و سیل جمعیت افراد به طرف سلف سرازیر شده، همچنین در اثر شدت حادثه دو تا از تیربرق های خیابان گلگشت شکسته اند و سازمان هواشناسی از وضعیت نامناسب جوی در روزهای آینده خبر داده است.
رضا آقابیگی
علوم پزشکی تبریز
___________________________________________________________________________________
دکتر تلگرامی
چند هفته ای هست که اخلاق عباس آقا عوض شده. اون سبیل های چخماقی رو کوتاه کرده و ته ریش میذاره. یه عینک دودی هم روی چشمانش گذاشته، از صدای کلفت و ترسناکش خبری نیست و برخلاف رویه معمول که کلاغ ها از صد متریش فرار میکنن، با همه خوش اخلاقه.
عباس آقا آبدارچی مجتمع پزشکانه و چون هرازگاهی برای بیماران تزریقات انجام میده، به دکتر عباس معروفه و همه به جز من دکتر صداش میزنن.
طبق معمول عباس آقا راس ساعت ده با سینی چاییش وارد اتاق شد و صاف زل زد تو چشمام.
با نگرانی پرسیدم: "عباس آقا مشکلی هست؟"
"مشکل که نه آقای دکتر فقط یه سوالی ازتون داشتم."
"خب بفرمایید ..."
عباس آقا سینی چای رو روی میز گذاشت و روی صندلی کنار دستم که مخصوص بیماراست نشست و گفت:
"آقای دکتر این این "آکنه تو نیگرا کانکس" دقیقا چیه؟
با تعجب گفتم: "جان ... آکنه چی چی؟ ... همین جوش های سرسفید روی صورت رو میگید؟"
"نه آقای دکتر ... همین خطوط تیره روی چین های پوستی بدنکه در افراد دیابتی وجود داره و سبب مقاومت به انسولین میشه."
"آها ... "آکانتوزیس نیگریکانس" رو میگید."
آقا عباس با چهره ی درهم و لحن عصبی گفت: "آره دیگه ... مگه من چی گفتم؟ "
"ببخشید من بد متوجه شدم ... شما درست گفتی ... حالا برای چی میخوای بدونی؟"
آقا عباس از صندلی بلند شد و یک فنجان چایی روی میز گذاشت و سینی رو برداشت و با ناراحتی گفت: "دکتر اگه نمیخوای جواب بدی دیگه منو معطل نکن ... خودتون بهتر میدونید وقت طلاست."
با چشمان از حدقه بیرون زده گفتم: "جان؟! ... مقاله؟!"
عباس آقا صدایی در گلو انداخت و گفت: "آره دیگه ... البته نه از اینایی که سر میدون انقلاب میفروشن ها ... اینا مفتشون گرونه.
دستی به موهایم کشیدم و با لبخندی ملیح گفتم: "پس حسابی سرتون شلوغه دیگه"
جملات عباس آقا سخت منو برد تو فکر. چطور میشه صدهزار نفر به یه کانال تلگرامی اعتماد کنن ولی روز به روز اعتماد مردم به من و امثال من کم بشه. تو فکر بودم که با سلام پیرمردی عصا به دست با ابروهای پیوندی و پرپشت از فکر خارج شدم.
ناگهان عصای پیره مرد کمی بالا رفت و مانند شیر شروع به غرش کرد.
عصای پیره مرد بالا آمد و در حال فرود بر فرق سرم بود که گفتم:
در حینی که عصا پایین می آمد پیره مرد با لبخندی دلنشین گفت:
دستی به موهایم کشیدم و گفتم: "به این ها نیاز نداری ها!"
از ترس عصا گفتم: "چشم"
با لبخندی تلخ به رفتن پیره مرد نگاه میکردم. گویی که هر قدم از من فاصله می گیرد هزار قدم اعتماد از من کم می شود. البته شاید مشکل جامعه ی پزشکی باشد. تا وقتی که سیستم تمام هم و غمش درمانه و کسی به فکر آموزش نیست، شرایطی بهتر از این را نمیتوان انتظار داشت. در این میان هم عده ای با سواستفاده از مردم سعی در سواستفاده از شرایط هستن.
افکار مختلف داشت کلافم میکرد. گوشی تلفن را برداشتم و شماره منشی را گرفتم که منشی گفت مریض ها تموم شد. میز کارو جمع و جور کردم و از اتاق خارج و به سمت میز خانم منشی رفتم تا خداحافظی کنم که به مورد عجیب دیگه ای برخوردم.
دستی به موهایم کشیدم و گفتم:"خانم منشی مگه امتحان پایان ترمه. مطمئن باشید من اینارو قبلا پاس کردم."
با تعجبی توام با ترس گفتم: "شما که تزریق نکردین؟!"
با فریاد گفتم: "آقا عباس آبدارچی رو میگید خانم منشی؟!"
یهو آقا عباس از پشت سر اومد و گفت: "جانم آقای دکتر با من کاری داشتین. حتما جواب سوال یادتون اومده."
چشم غره ای به آقا عباس رفتم و مستقیم خودم را به دفتر ریاست مجتمع رساندم و ماجرا از ابتدا شرح دادم و چنان شد که باید می شد.
امیرحسین خادمی
دانشگاه علوم پزشکی اهواز
___________________________________________________________________________________
شرحِ یک شرح حال
گزارش کشیک جمعه ۱۱ تیر ۱۳۸۹ :
اورژانس کنکور خیلی شلوغ بود و از بین ۴۰۰ هزار مراجه کننده، ۳۴۶۴ مورد بستری در دانشکدههای پزشکی ثبت شد.. بیماری که معرفی میشود: آقای پزشکی، بیست و شش ساله، اهل و ساکن بیمارستان، سطح تحصیلات: ظاهرا تا آخر عمر دانشجو... که با شکایت اصلی "مسمومیت با بیپولی و اوردوز حجم بالایی از مطالب تئوری" به این مرکز درمانی مراجعه نموده است!
شروع سیر بیماری از حدود شش سال پیش و همزمان با ورود به دانشگاه بوده.. علائم در دو و نیم سال اول خفیف بوده و شامل: عدم تامین اعتبار برای رفتن به رستورانی که میوهفروش سر کوچه حداقل هفتهای یکبار به آنجا رفته و دلی از عزا درمیآورد. شنیدن مکرر این جمله: « از شما بعیده! مثلا قراره دکتر بشی!»بهعنوان یک تلنگر منفی سیستم عصبی و روبهرویی با جزوات بالای پانصد صفحه در بهترین شرایط...
در ادامه، علائم بیمار طی یک سال بعد از دو و نیم سال اول تشدید یافته و درد ناشی از بیپولی بهتدریج به پشت و ستون فقرات و شانهی چپ انتشار داشته و نشانههای ادراری ناشی از استرس بیخودی هم ظاهر شده.. لازم به ذکر است در این دوره، عدم تامین اعتبار برای خریدن میوه از میوهفروش سر کوچه، نشان از پیشرفت بیماری دارد.. و سیر حاد مطالب زاید به شکل کاملا نئوپلاستیک در حال افزایش است...
در دو سال بعدی، شاهد متاستازهای دوردست بیپولی حتی تا جیبهای کت، شلوار، پیراهنها و حساب بانکی هستیم و در اینجا، پدر هم که در نقش کورتون باعث میشد این درد کمتر حس شود، تبدیل به یک بروفن ساده میشود.. و حالا علائم جدیدی هم اضافه شده.. حجم مطالب دقیقا مشابه یک تودهی سرطانی شده؛ حجیم، بیمصرف، خطرناک... اساتید در نقش سلولهای ایمنی، آقای پزشکی و سایر دوستانش را بهعنوان عوامل بیگانه تلقی کرده و بهکمک سایر فاکورهای دفاعی که شامل پرستارها و پرسنل میشوند، مورد بلع قرار میدهند. همچنین از تهوع استفراغ شدید بهدلیل غذاهای حاوی مواد سرطانزا و دفع مواد زاید(مثل اطلاعات کامل در مورد یک بیماری که تنها در ترینیداد و توباگو گزارش شده) بهصورت اسهال خونی شکایت دارد.. و شروع درد مفاصل اندام تحتانی بهخاطر پیادهروی بیش از حد بهدلیل عدم وجود وسیلهی نقلیه و بالاخره...
هجده ماه پایانی که درواقع مراحل انتهایی بیماری به شمار میرود؛ شامل: بیخوابیهای مزمن، تهوع صبحگاهی، اختلالات اسکیزویید، هذیان ممتد، سندروم پارگی عضلانی، سندروم تحقیر شدید، سندروم بیگاری پیشرونده...
در شرح بیماریهای گذشته میتوان به دو سال التهاب شدید در بازهی سالهای هشتاد و هفت تا هشتاد و نه و کمبود قابل توجه ویتامین D بهعلت حصر خانگی در سال هشتاد و هشت اشاره نمود..
سوابق خانوادگی: سابقهی بیماری مشابه در مورد پدر – سابقهی سرکوفتهای تحت حاد خانوادگی.
سابقهی دارویی: ریتالین از چهار سال پیش، شبهای امتحان دو عدد خوراکی – سیگار از سه سال پیش، بسته به سختی کشیکها و رفتار اساتید، روزانه تعداد پاکتهای نامحدود – داروهای مهارگر بازجذب سروتونین به مقدار کافی – کورتون(بسته به وضعیت مالی پدر)
بیمار از حساسیت نسبت به محیط بیمارستان و ضایعات تاولی و خارشدار به هنگام ورود به بخش شکایت دارد..
علائم حیاتی: فشارخون بالا – ضربان قلب نامنظم – تنفس سخت – تب
در معاینه: ملتحمه رنگپریده و چشمها زرد است... سروگردن دچار رویش بیرویهی موهای زاید و افزایش فشار وریدهای گردنی گزارش شده.. در معاینهی قلب؛ تایید سندروم قلب شکسته بهدلیل شکستهای عشقی متعدد... در معاینهی ریه؛ انواع صداهای نامتعارف... شکم پر از مطالب درسی زاید انباشته شده.. و بالاخره در معاینهی عصبی، تشنجهای متعدد بهدنبال نداشتن تعطیلات در طول سال، اختلالات بینایی در نتیجهی مطالعهی همیشگی سندرومهای مزخرف و بیحسی نیمهی راست بدن بهعلت ضربان روانی شدید مشاهده میشود.. بیمار همچنین از درد عضلانی و استخوانی شدید متعاقب به دوش انداخته شدن وظایف همکاران دستیار شکایت دارد.
در آزمایشات هم این موارد گزارش شده: سطح فراتر از حد نرمال شکایت خون، کاهش آنزیم انگیزاسیون کبدی، وجود کریستالهای خیالبافی در ادرار و اختلال در تعادل انتقالدهندههای عصبی شادیبخش در مغز...
درمجموع، بیمار با برخی تشخیصهای افتراقی شامل: بیپولیت بدخیم، سندروم زجر بیکاری، کنسر پیشرفتهی بیگاری بستری شد و تحت درمان با شکست عشقیتراپی قرار گرفت...
متاسفانه پیشآگهی خیلی مساعد نیست و پیشبینی می شود تا حداقل بیست سال دیگر اوضاع آقای پزشکی به همین منوال پیش خواهد رفت و درمان قطعی نخواهد شد... و طبق برآوردها در سن چهل و شش سالگی، هنگام معاملهی اتومبیلی که سالها حسرتش به دلش مانده بود، بر اثر ایست قلبی و سی پی آری که هیچوقت برایش انجام نخواهد شد، بههمراه تمام رویاهایی که هنگام بالا رفتن از پلههای ورودی دانشکدهی پزشکی برای ثبت نام در ذهنش شکل گرفته بود و نقشهی انتقامی که از مسئول بیمسئولیت آموزش دانشکده داشت، برای همیشه با علائم حیاتیاش وداع خواهد کرد... علائم حیاتیای که هر روز صبح برای بیماران چک میکرد تا بالادستیهایش علائم حیاتیاش را بههم نزنند!
پایان
حسن کنی
دانشگاه علوم پزشکی مشهد
___________________________________________________________________________________
«مردها و آرزوها»
«پهلوان»، «پهلوان». دست خودمان نبود از همان بچگی عاشق این بودیم که با این پسوند یا پیشوند صدایمان بزنند. چه کار کنیم، عشق لامصب چه کارها که با آدم نمی کند. چون برادر دوستمان سیروس کمی تا نسبتاً پهلوان بود در محل به او می گویند: «پهلوان اکبر» و البته لقب غیر رسمی او «اکبر شیره ای» بود ولی ما نباید به این جوان برومند در جلویش از این لقب استفاده می کردیم اما داشتیم می گفتیم او را همراه دوستان نابابش برده اند یک جایی که نمی دانم اسمش چیست باز بپرورانند و پاک کنند و دوباره کبوتر شود و به کانون گرم خانواده پرواز کند ولی ما نمی دانیم چرا این حرف ها را می زنند چون وقتی کسی کثیف است او را به حمام می برند و من هم با این سنم تا الان هیچ آدمی را ندیده ام که بال در آورد و پرواز کند و تازه با اینکه در خانه سیروس دو تا بخاری هست کانون خانواده شان خیلی سرد است. یک روز یکی از بچه ها به برادر سیروس گفت: «انگل اجتماع» و سیروس هم گفت که طوری او را می زند که به خر بگوید زن عمو! ولی او سیروس را طوری زد که به زن عمو بگوید، خر! ولی ما از سیروس خرتر نبودیم که دعوا کنیم و فقط مثل گوساله تماشا کردیم چون آن پسر اندازه یابو بزرگ بود و ما مثل گنجشک کوچک و نتیجتاً جیک مان در نیامد و سیروس بعداً با بادمجانی زیر چشم به ما گفت: «کمپوت سیب زمینی.» و ما نفهمیدیم چه می گوید چون تا حالا از این کمپوت ندیده ایم و بعد گفت دوستی ما مثل دوستی خاله خرسه است ما نفهمیدیم کجای ما شبیه خرس است فقط مادرمان بعضی وقت ها که آمپرش بالا می رود به ما می گوید: «خرس گُنده.»
اما می گفتیم از آنجا که طی مراحل سیر و سلوک بی اُستاد ممکن نمی باشد ما تصمیم گرفتیم پاچه محترم برادر سیروس را به عنوان مرشد کامل و قطب لوتی گری به هر نحو ممکن بگیریم و از تجربه های گرانسنگ این پیر طریقت استفاده ی وافی و کافی را ببریم.
وقتی که یک بار در رکاب اکبر بودم تازه به زوایای پنهان روح فربه و منش خفن و نوع دوستی پهلوانانه اش پی بردیم که مشتاق بود هر طور شده به خانم های فشن در راه مانده کنار خیابان کمک کند و آنها را به مقصد برساند.
اکبر گفت برای رسیدن به این مقام فنی و فلسفی ابتدا باید خلوص نیت داشته باشی و بعد یک چاقو، یک خالکوبی روی بازو و تعدادی دوست ناباب و بعد به اندازه ی کافی صبر و فروتنی پیشه کنی اما ما ذوق مرگی گرفته مان و اول دادیم روی بازو یک قلب خالکوبی کردند که تیری داخلش خورده بود و زیرش نوشته بود: «بی تو هرگز.» و از فرط جو گرفتگی چون در ماجرای عشقی شکست نخورده بودیم دیگر ماندیم چه کار کنیم اما اکبر گفت: «عیبی ندارد به جاش می تونی دوپینگ کنی.» و یک سری چیز به ما داد تا هر روز به جای شکست عشقی مصرف کنیم اما ما نمی دانستیم که اکبر جدا از پهلوان بودن به طور خود آموز و بی هیچ ادعایی دارای مدرک تخصصی مهندسی هوافضا و کارشناسی ارشد مهندسی مواد است.
بعد از روز و شب در محله مان پلاس بودن با کوشش و سعی فراوان توانستیم مقداری رفیق ناباب از نوع اعلا در تمامی زمینه های بزهکاری پیدا کنیم و بعد از گزینش های بسیار توانستیم تا مرحله شر خری پیشرفت یابیم البته ناگفته نماند در این راه پر پیچ و خم زورگیری چه مشقاتی را به جان خریدم چقدر دود خوردیم اما هر که طاووس خواهد باید جور باغ وحش را بکشد و ما تصمیم خود را گرفته بودیم و می خواستیم به جرگه پهلوانان بپیوندیم.
یک بار یک بچه سوسول قرطی به آبجی مان گفته بود: «بخورمت هلو» و ما چنان کاری به سر آن فَلَک زده ی بخت برگشته آوردیم که طرف دیگر هلو را تا ابد از رژیم غذایی اش حذف کند و قاضی به ما گفت: «عنصر نامطلوب!» ولی ما هر چه گشتیم چنین عنصری در جدول تناوبی عناصر پیدا نکردیم و بعد اضافه کرد که باید یک مدت در زندان آب خنک بخوری و هر چه گفتیم ما در خانه مان یخچال ساید بای ساید داریم و به زندان تشریف نمی بریم، قاضی با التماس قبول نکرد. این شد که به رزومه کاریمان حبس هم اضافه شد بعد ما را به کمپ فرستادند تا هوایی تازه کنیم اما ما در آنجا هم با تمرینات فشرده و سنگین به دود خوردن ادامه دادیم و بالاخره وقتی از آنجا بیرون آمدیم رفقای نازنین و ناباب مان در سر کوچه پارچه ای نصب کرده بودند با این متن: « بازگشت قهرمانانه و پیروزمندانه دوست عزیزمان را از کمپ تیمهای ملی ورزش های هوازی به جامعه ورزشکاران بی ادعا و گمنام محل تبریک می گوییم. خوش آمدی جهان پهلوان! »
حمزه ولی پور
دانشگاه صدا و سیما
______________________________________________________________________________
با اجازه فالورها بعله
شکرخدا شعار ازدواج ها را آسان بگیرید به برکت وجود اینستاگرام محقق شده؛ یعنی یک زمانی
شاید در دوران کلاسیک،خانواده ها عروس وداماد را به هم معرفی می کردند و رندومی خوب و خوش تا آخر عمر زندگی می کردند و فرزندان لپگلی اشان را ماچ می کردند اما دوره مدرن عروس و داماد خانواده ها را به هم معرفی می کردند و بعد ازآن درکلبه عشقشان، ترانه خوشبختی می سرودند. حالا درعصر جدید شما ممکن است خیلی اتفاقی در سرچ اینستاگرام عکس ماه عسل دخترعمو یا پسردایی اتان را لایک کنید! ازهمین عکس های پاراگلایدرکه دوجفت پا بین آسمان ودریا آویزان است و ازآن بالا برای شما در دوربین لبخند می زنند. میگویم ازدواجها آسان شده، نفرمایید نه! الان دیگرکار به گل چیدن وگلاب آوردن نمی کشد ویک جعبه گل رزصدتایی کارخودش را می کند.
یا چه کاری است محضرخانه ها را به زحمت بیاندازند تا وقتی در سند بیوگرافی اینستاگرام می شود به فونتی خوش وشکلک های قلب قلبی نوشت:
...inrellwith
دوره عروس وداماد ها تمام شده وحالا کینگ وکویین ها آمده اند که فالوررها (دنبال کنندگان) سرزمینشان هر روز گیگ گیگ،مِگ مِگ،کیلو کیلوبایت حجم اینترنت پیشکش محضرشان می کنند تا از لحظه به لحظه قهر و آشتی کینگ و کویین خبرداشته باشند وگاهاً درنظرات اگر بد و بیراه ننویسند که "کینگ بهتر است یا کویین و حیف کینگ برای کویین " احتمالا خیلی مهربان باشند، بنویسند: پایدار با دو استیکر قلب بنفش درمقایسه شگفت آوری از همین دوران کلاسیک همین بس که زمانی نان آورخانه مرد بود و عرق جبین می ریخت که نانی برای لپ گلی هایش به خانه بیاورد. یا دردوران مدرن گاها زن خانه نیز کمک او نانی به کف می آورد. امادردوره پست مدرن، دیده شده کینگ وکویین ها با هدف بالارفتن رقم های فالورر اقدام به نشر همه چیز حتی اسکرین آن پیامک نصفه شب محبوب کرده وبعد ازآن دردست هم از تشتک سازی برادران تشتک دوست تا پخش خیارشور ملَمویی، اسپانسرگرفته و با تبلیغ های بیست و چهار ساعته از عکس خود وسط تشت تا گاز زدن به خیارشور، نان حلال به سفره اشرافی خو دمی آورند و باز عکس همان سفره را در اینستاگرام باشعری عارفانه به اشتراک می گذارند. همینطور عکس است وعکس است که با تلاش شبانه روزی از خود پرَ و پخش می کنند. آخرش هم اگر روزگار مناسب باشد و باهم بسازند که چه خوب! فالوررها میلیونی می شود اگر یک
کلیپ جشن عقد هم آپلود کنند،
"کوئین خانم آیا وکیلم شمارا به ریلیشن دائمی آقای کینگ زادگان دربیاورم؟ "
با اجازه تمامی فالوررهام وحتی اونایی که آنفالو کردن بعله
حالا اگر هم تفاهم نباشد که خرجش سه چهار تا پست شکست عشقی جانگداز است و بعد همه عکس ها را همانطور که گوله گوله اشک می ریزند، پاک می کنند و احتمالا بعد از آن صفحه عمومی اشان را به مزایده بین تشتکسازی و خیارشوری ملَمویی بگذارند و مهریه زوجه از همین بخش پرداخت شود. خلاصه اینکه فاصله بین یک ازدواج اینستاگرامی تا طلاق آن، فاصله بین عوض کردن اسم صفحه و پاک کردن عکس هاست و تحلیلگران پیش بینی کرده اند که با همین فرمان تا چند سال آینده اصلا بًعید نیست کاربران در شبکه گرام جدیدی برای کسب لایک و رضایت فالوورها بچه لپ گلی هم به دنیا بیاورند.
غزل رحیمی
دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
_______________________________________________________________________________
به همین سادگی
قضیه از اونجایی شروع شد که بنده رتبه ی کنکورم رودیدم و هی بارش بی وقفه ی شهاب های فامیلی که فلان رشته وفلان شهر برو.
ومن درجواب گفتم"مادری دارم بهتر ازسیاستمداران داخلی وخارجی که هر تصمیمی بگیره گردنم از بند پوتین بند سربازی نازکتر اطاعت میکنم."والده خانم بنده هم از اونجایی که از کمردرد و پادرد و درد چهارستون بدن رنج میبرد،دستور داد"الله و بالله که تو باید پزشک بشی وگرنه شیرخشک وپوشک هایی که برات خریدم حلالت نباشه!"
من هم یه "بله قربان!چشم!"گفتم وسرم رو مثل گوسپند پایین انداختم وبه این امید که روزی پله های ترقی رو طی بکشم انتخاب رشته کردم.
روزی که خبرقبولیم اومد از خوشحالی نعره ها کشیده وجامه ها دریده وپزها به این واون دادم که بالاخره پایان شب زنده داری ها سررسید؛غافل از اینکه بیخوابی های گذشته در قبال شب های آتی لنگ می انداخت.خلاصه منو با یک تیپا به دانشگاه فرستادن وتاکید مفرط که تاچندماه این طرف ها آفتابی نشو تا در نبودت لنگی روی لنگ انداخته و اختیار کنترل تلویزیون را به دست بگیریم.منم مست از فراق خانواده وباهزار آرزوی شبه محال عازم شهر مقصد شدم.
"ازآن روز نخست ازعشق پاستور بگشتم عاشق عنوان دکتر"
وهمه ی کلاس ها روشرکت کردم ولی "چو یک هفته شد،همچو یک ترم بود"ودریافتم لذتی که در پیچاندن کلاس ها به ویژه کلاس های 8صبح هست درفیتیله پیچ کردن کشتی نیست! امااستاد عزیز چنان آشی برام پخت که مزه ی روغنش تا چن وقت توی دهنم بود.
تا برآن شدم جزوه بنویسم- که از نظر مشکل گشایی قابلیت رقابت با گره زدن سبزه درروز سیزده بدر را دارد.-وعبارت "خدایا غلط کردم از ترم بعد میخونم" رواز دامنه لغاتم خارج کنم؛به چشم دیدم که سال آخر پزشکی هستم و "ببردم من بسی رنج اندر این هفت که هر چه علم بود از خاطرم رفت"
واینگونه بود که فلک مدرکم را ارزان نداد و این شماره نظام را با خون دل خوردن ها به دست آوردم
.هنوز جوهر مدرکم خشک نشده بود که خانواده ام فعل ازدواج رو برام صرف کردن واز عوارض پوسیدگی روحی وزنگ زدگی عاطفی عدم ازدواج برام حرف زدن ونمیدونستن که بنده یک دل نه صد دل عاشق همکلاسیم شدم واز اونجایی که ازعواقب معرفی دختر همسایه سی سال قبل مادرجون خدابیامرز گرفته تا دختر همکار پسرعموی ناتنی زن دایی میترسیدم،وبرای جلوگیری از خطر عاق شدگی زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و میراث نداشته ،سینه سپر کرده ودختر مورد نظرم را به معرف حضورشان رسوندم.پس از گذراندن گزینشی هفت خوان رستم توسط والدین محترم هنوز پچ پچ حرف هایشان سر هر شام وناهار به مشامم میرسه که مامان میگفت"دخترباید یه نقاشی ازخداباشه"وپدرجان هم می فرمود"باید با کسی ازدواج کنی که آشپزی بلد باشه چون خوشگلی عادت میشه ولی گرسنگی نه."
روز موعود فرا رسید و به عین متوجه شدم که بعد از کاردرمعدن سخت ترین کار بازکردن سر صحبت با کسی است که دوستش داری.بعد از صحبت از رنگ مورد علاقه تا نوبت شستن ظرف ها وچگونگی گذراندن تعطیلات در جزایر شاخ آفریقا ، خانواده عروس رضایت به جلسه خواستگاری دادن.
نوبت به شب خواستگاری رسید؛چشمتون روزبد نبینه!پدر عروس فکر میکرد که من بودم که ارث بابای خدابيامرزش روبالا کشیدم چنان جواب سلامم روداد که دیگه یادم رفت بگم منوبه غلامی قبول کنن،مادر عروس هم چنان با خشم اژدها نگاهم میکرد که مونده بودم از تیرباران خشمش کجا پناه ببرم و نزدیک بود بگه که "جوراب هات رو در بیار ببینم پاهات رو سنگ پا زدی یا نه! "بعد از مدتی انتظار و لبخندها و سرفه ها تحویل هم دادن، وزیر ارشاد _پدر عروس _آنقدر از فواید ازدواج و اینکه باید ساده برگزار بشه گفت و گفت که کم کم به خودم امیدوار شدم و اون رفتار خشن اولشون رو به حساب ظاهر بینی و قضاوت عجولانه خودم گذاشتم ؛سپس مادرزن عزیز شروع به طرح سوالات تستی به سبک کنکور سراسری کرد و تاکید داشت که مهریه دخترشون به سال تولدش باشه. _باز جای شکرش باقیه که سال تولد در ایران "شمسی "است،اگر "میلادی "بود چه خاکی به سرم میریختم _.پدرجان بنده هم خاطرات شب اول آموزشی را از قلم ننداختن ودریغ از ذره ای توجه به ما- که دلمون مثل سیر وسرکه میجوشید- وهرچند قبلا هزاربار حرف های خواستگاری در خونه مرور شده بود؛ پارگی جوراب برادر وتعریف های بیخودی مامان جان از بنده و تکان های هشت ریشتری پاهام، چند من از وزنم رو طی دو سه ساعت کم کرد.هنوز توعالم خواب وبیداری به سر میبردم و زمزمه های قرار عروسی به گوش میخورد که باریختن چای به روی شلوارم به خودم اومدم وبا "بله" محبوبه خانم فهمیدم که "طعنه ی خلق وجفای فلک و جور رقیب همه هیچند اگر یار موافق باشد."
حالا که سال ها از آن روزها میگذره و سروصدای بچه ها فرصت مرور خاطرات را از آدمی میگیره هنوز هم هستن چندتایی از دوستان دانشگاه که اگه چند سال دیگه مجرد بمونن بازنشست میشن و به این رسیدم که" زندگی رو آسون نگیری سخت میگذره."
فاطمه شایان فر
دانشگاه علوم پزشکی بجنورد
____________________________________________________________________________
فشار خون
اساسا فشار خون چیست!
فشار خون، فشاریه که خون داره! دیدین چقد ساده بود!
حالا روش های مقابله مردم در مقابل هرگونه تغییر در این فشار.
فشار خون پایین:
در این موارد اگر یکی از اطرافیان فشارش بیفتد، بقیه به شدت هول کرده و اولین راهی که به ذهنشان میرسد این است که به سان سریال های لوسی که در تی وی میبینند یک لیوان را پر از آب کرده و قد یکی دو مشت قند داخل آن بریزند! توجه داشته باشید که از یک مشت کمتر به هیچ وجه جواب نمیده! حتی شکر هم حواب نمیده! باید حتما از قند استفاده کنید! سپس یک قاشق برداشته و ترق و تورق شروع به هم زدن میکنید تا به حد اشباع برسد!
حالا دوتا کار میتونید انجام بدید:
بدید مریض بخوردش(روش هوشمندانه!)
محتویات لیوانو شلپ بپاشونید رو صورت مریض(روش هول هولانه!)
جالبه بدونید که روش دوم بیشر جواب میده! چون که فشار خون و قند خون کاملا دوتا مبحث جدان. درواقع توقع بی جاییه که به یکی ماده قندی بدید و فشارش تنظیم شه. بنابراین روش دوم بیشتر جواب میده. نهایتا طرف یکم نوچ میشه! حتی میشه به جای همه این کارا فقط به این فک کنید که قبلا مریض چقد شما رو اذیت کرده و بعد با تمام حرصی که ازش دارید ترق بخوابونید تو گوشش! اینم در اکثر موارد جواب میده.
فشار خون بالا:
بیشتر در بزرگسالان دیده میشه و علت تمام بیماری هاشونو پوشش میده! به طور مثال:
_ سرم درد میکنه!
_مال فشارته!
_قلبم درد میکنه!
_ مال فشارته!
_ کلیه م درد میکنه!
_ مال فشارته!
_ طرف سکته کرد!
_ مال فشارش بود!
_ فلانی مرد!
_ فشارش بالا بوده لابد!
کلا هرچی تون شد به تشخیص اطرافیان مال فشارتونه. حالا روش های درمانی پیشنهادی شون:
یه لیوان آبغوره بخور خوب میشی. من مامانبزرگم همین کارو میکرد (حالا مامانبزرگش سه ساله که به علت فشار خون بالا فوت شدن!)
دوتا دونه گریپ فورت تپل بردار بخور خوب میشی (توجه کنید باید گریپ فروتا تپل باشن! دوز مصرفیش تپله!)
دکتر رفتنم کلا یه کار بسیار سوسولی می باشد به هیچ وجه پیشنهاد نمی شود.
فاطمه عرب پور
دانشگاه علوم پزشکی کرمان
__________________________________________________________________________________
امر خير
زنگ در به صدا در ميآيد. صمدآقا در را باز ميكند. پشت در، آقاي يحيوي با يك دسته گل بزرگ گلايول ايستاده است و با لبخندي به صمدآقا سلام ميكند.
صمدآقا: «خوش اومديد، صفا اُورديد، بفرماييد تو.»
صغرا خانم: «خيلي لطف كرديد اومديد، بفرماييد تو، دم در بده.»
آقاي يحيوي كفشهايش را در ميآورد و داخل خانه ميشود.
صمدآقا: «كتتون رو بديد به من آويزون كنم.»
آقاي يحيوي در حالي كه كتش را به صمدآقا ميدهد، ميگويد: «دستتون درد نكنه.»
صغرا خانم آقاي يحيوي را به داخل سالن پذيرايي راهنمايي ميكند و ميگويد: «بفرماييد بشينيد، الان خدمت ميرسم.»
صغرا خانم به سمت آشپزخانه ميرود و به صمدآقا اشارهاي ميكند تا وي نيز به آشپزخانه برود.
صغرا خانم: «ببينم مرد، اين كه سنش خيلي زياده، كسي هم همراش نياورده، مگه نگفتي طرف زنگ زده گفته واسه يه امر خير ميخوايم مزاحمتون بشيم؟»
صمدآقا: «چرا بابا، پشت تلفن دقيقاً همين رو گفته بود. منم فكر كردم مادر داماده. اصلاً شايد اين پدره باشه، پسرش چند دقيقه ديگه بياد، از كجا معلوم. زود قضاوت نكن.»
صغرا خانم: «من كه سر در نميارم، البته خودشم تيپ و قيافش بد نيستا.»
صمدآقا: «باور كن اگر مشكل مالي نداشته باشه اگه بتونيم دخترمون رو به همينم بديم بايد كلامون رو بندازيم هوا. بابا دخترت رو كه بيشتر ازاين نميخواي ترشي بندازي؟!»
صغرا خانم: «حالا اين حرفا رو ولش كن، بريم بشينيم. بده، خيلي منتظر مونده.»
صمدآقا و صغرا خانم در حالي كه ظرف ميوه و شيريني دستشان هست، به طرف سالن پذيرايي ميروند و ميوه و شيريني را روي ميز ميگذارند.
صمدآقا: «بفرماييد دهنتون رو شيرين كنيد، ناقابله.»
آقاي يحيوي: «زياد نميخوام مزاحمتون بشم. گفتم براي مقدمات كار يه صحبت اوليه داشته باشيم بد نيست.»
صمدآقا: «پس به خاطر همين تنها تشريف اُورديد؟»
آقاي يحيوي: «خب لازم هم نبود كس ديگهاي بياد. بالاخره خودمون ميتونيم به نتيجه برسيم؛ البته اگر شما مايل باشيد.»
صمدآقا: «خواهش ميكنم، اين چه حرفيه، شما لطف داريد. پس با اجازتون بريم سر اصل مطلب.»
آقاي يحيوي: «بله اگر امكانش هست، چون من به خاطر مشغله كاريم وقتم خيلي كمه.»
صمدآقا: «پس شما شغل پر مشغلهاي داريد، درسته؟ ميشه بپرسم شغل شريفتون چيه؟»
آقاي يحيوي: «بله، من معاون علوم پزشكي دانشگاه آزادم.»
صغرا خانم: «بهبه، واقعاً برازندتون هم هست.»
صمدآقا: «پس شما دكتر هستيد؟»
آقاي يحيوي: «بله با اجازتون.»
صمدآقا: «آقاي دكتر، زودتر ميگفتيد ما دكتر صداتون ميكرديم.»
صمدآقا با لبخندي حاكي از رضايت به صغرا خانم اشاره ميكند.
آقاي يحيوي: «شما هر طور راحتيد همون رو بگيد.»
صمدآقا: «خب عرضم به حضورتون كه شما چطور با دختر ما آشنا شديد؟»
آقاي يحيوي: «خيلي اتفاقي، ما يه ليستي تهيه كرديم كه تو اون ليست اسم دختر شما هم بود!»
صغرا خانم: «وا، يعني ما چندمين نفريم كه شما پيششون مياين؟!»
آقاي يحيوي: «بله، البته. فكر نكنم مشكلي باشه.»
صمدآقا به نشانه سكوت به صغرا خانم اشاره ميكند.
صمدآقا: «نه، صغرا خانم همين طوري گفتند. بالاخره همه همين طور عمل ميكنند؛ اول يه ليستي تهيه ميكنند بعد ميرن جلو.»
آقاي يحيوي: «همه؟! يعني قبل از من كس ديگهاي هم بابت اين قضيه اينجا اومده؟!»
صمدآقا براي اين كه كلاسشان را ببرند بالا ميگويد: «بله، چند نفري اومده بودند ولي ما جوابشون كرديم.»
آقاي يحيوي: «تعجب ميكنــم، تا الان فكـــر ميكردم من اولين نفر هستم. حالا براي چي اونا رو رد كرديد؟»
صمدآقا: «راستش رو بخواييد به خاطر مسائل ماليش بود.»
آقاي يحيوي: «آهان، منظورتون رو الان گرفتم. البته خودتون اين مسئله رو هم بايد در نظر بگيريد كه ما هم مثل بقيه بودجهمون محدوده.»
صمدآقا با تعجب: «مثلاً چقدر؟!»
آقاي يحيوي: «خونه پرش هفت هشت ميليون.»
صمدآقا: «البته ما بيشتر دوست داريم سكه باشه تا پول. خودتون كه ميدونيد پول ارزشش زود مياد پايين.»
آقاي يحيوي: «باشه مسئلهاي نيست. معادلش سكه ميديم بهتون.»
صغرا خانم: «پس يعني همون اول سكهها رو ميديد؟»
آقاي يحيوي: «بله، هر وقت شما بخواييد.»
صغرا خانم خودش رو به سمت صمدآقا متمايل ميكند و به آرامي ميگويد: «فكر كنم اين يه چيزيش ميشهها!»
صمدآقا يواشكي ميگويد: «بيخود نيست رفته چند جا بعد اومده اينجا پيش ما. تازه اين كه خوبه، مهريه رو همون اول نقداً ميخواد بده.»
صغرا خانم،پچ پچ كنان: «آره ولي خب خيلي كم ميشه اونوقت.»
صمدآقا با صداي ضعيفي ميگويد: «بابا اون مهريه رو كي داده كي گرفته، اين طوري جهيزيه دخترمون رو هم ميتونيم آبرومندونش كنيم.»
آقاي يحيوي: «ببخشيد مشكلي پيش اومده؟»
صمدآقا از جا ميپرد و ميگويد: «نه نه مشكلي نيست. فقط جهيزيش يه كم، كم و كسري داره كه اون هم سريع رديفش ميكنيم.»
آقاي يحيوي: «جهيزيه ميخواييم چي كار پدر جان!»
صغرا خانم: «نه نميشه، ما دخترمون رو بدون جهيزيه نميديم.»
آقاي يحيوي: «باشه حرفي نيست ولي گفتم كه جهيزيه لازم نيست. بذاريد لااقل واسه دختر ديگهتون.»
صمدآقا: «ما دختر ديگهاي كه نداريم، يكيش كه تازگي عمرش رو داد به شما، اين يكي هم آخرين دخترمونه.»
سپس صغرا خانم با صداي بلند ميگويد: «دخترم، يلدا جان، چايي بيار.»
يلدا سيني چايي را ميآورد و به آقاي يحيوي تعارف ميكند.
آقاي يحيوي: «دست شما درد نكنه، ايشالا عمر خواهرتون بقاي عمر شما باشه.»
صمدآقا: «ممنونم آقاي دكتر. راستي قرارمون رو كي بذاريم؟»
آقاي يحيوي به ساعتش نگاه ميكند و ميگويد: «من ديرم شده بايد زودتر برم، فردا خوبه؟»
صمدآقا با تعجب زياد ميپرسد: «فردا؟»
آقاي يحيوي: «بله خب، فكر نكنم مشكلي باشه. اون سكهها رو هم ميگم تا فردا واستون آماده كنند.»
صمدآقا: «آخه ما هنوز تحقيق نكرده كه نميتونيم اجازه بديم دخترمون رو فردا ببريد عقدش كنيد.»
آقاي يحيوي: «چي؟ متوجه منظورتون نميشــم. عقد؟ صبر كنيد ببينم، مگه منشي من باهاتون تماس نگرفت؟»
صمدآقا: «منشي؟ آهان همون خانمي كه گفت واسه يه امر خير ميخوايم مزاحمتون بشيم؟»
آقاي يحيوي: «آره، چيز ديگه نگفت؟»
صمدآقا: «نه مگه بايد چي ميگفت؟»
آقاي يحيوي: «اي بابا، من تا الان فكر ميكردم شما در جريانيد، پس تعجب من و شما هم بي دليل نبوده، شرمنده اگه سوء تفاهمي اين وسط به وجود اومد تقصير منشيمه كه شما رو قبل از اومدن من آماده نكرده بود.»
صغرا خانم: «وا، يعني چي؟»
آقاي يحيوي: «ببينيد خانم، من يحيوي معاون علوم پزشکي دانشگاه آزاد هستم كه مأموريت داشتم طبق ليستي كه به دست من دادند، به خانوادههايي كه به تازگي نزديكانشون رو از دست دادن سر بزنم و اونها رو مجاب كنم كه در صورت تمايل جسدشون رو به واحد تشريح دانشگاه علوم پزشكي دانشگاه آزاد بِدَن و در عوضش براي قدرداني از اين كار خيرخواهانه مبلغي هم جهت قدرداني تقديم خانواده داغ ديده بكنم!»
صغرا خانم جيغ بلندي ميكشد و غش ميكند.
صمدآقا در حالي كه به شدت عصباني شده، ميگويد: «مرتيكه، خب جسد ميخواي برو پزشكي قانوني، اينجا چه غلطي ميكني؟!»
آقاي يحيوي: «شرمنده به خدا، آخه پزشكي قانوني از ما بابت هر جسد ده ميليون ميخواد. من هم كه گفتم بودجمون محدوده...»
صمدآقا آقاي يحيوي را دنبال ميكند. آقاي يحيوي به سرعت در خروجي را باز كرده و پابرهنه به سمت انتهاي كوچه ميدود!
فرهاد ناجی
دانشگاه آزاد واحد الکترونیک تهران
_____________________________________________________________________________
خونه ی مادربزرگ
ما در شهر خود یک عطاری داریم که بسیار کارش درست است و ملت از خارج میایند از نمک دریا و فلفل و زردچوبه و گل گاوزبون و جون آدمیزادشان را میخرند و می برند اما مادربزرگ ما در خانه ی خود یک کمد دارد دو طبقه که آن عطاری را میگوید زکی...
یعنی در کمد مادربزرگ ما یک چیزهایی پیدا می شود که در عطاری هیچ عطاری نیست ، مادربزرگ ما خودش یک پا دکتر سنتی است و برای هر دردی یک نسخه ای می پیچد...
مادربزرگ ما از اولش که اینجوری نبود ته تهش یک آبجوش نبات و عرق نعنا در دست و بال خود داشت که خدایی همان آبجوش نباتش فلج را شفا می داد به این سوی چراغ دیده ام که میگویم...!
داستان عطاری مادربزرگم از وقتی شروع شد که به یک پزشک طب سنتی رفت که اسمش را نمیتوانیم بگوییم ولی بارها در تلویزیون نشانش داده اند ! آدم معروفی است و فقط جوجه محلی میخورد و کلا آدم سالم و تندرستی است انگار، فقط امیدواریم جوجه محلی هایش آنفلانزا نداشته باشند....
اینقدر مادربزرگمان رفت طب سنتی که خودش الان فقط مجوزش مانده تا مطب بزند فعلا زیرزمینی و تو کمدی فعال است...!
خدایی دستش هم شفاست مثلا وقتی گلاب به رویتان دل دردی ، شکم روی چیزی چیزی داریم علاوه بر آن چای نبات که پای ثابت نسخه است یک چیزی کف دستمان میگذارد و میگوید بخوریم! داروی گیاهی است و معجزه میکند البته بیشتر شبیه داروی حیوانی است ولی آب روی آتش است ناموساً...!
گل گاوزبان هایش را نمی دانید اصلا هیچ جا گل گاوزبانش ، گل گاوزبان مادربزرگ نمی شود وقتی می خوری آرامش که خوب است کلاً سِر می شوی دست ها پا ها و کل سیستم عصبی غیرفعال میشود ! برای کنکوری ها خیلی مفید است ما خودمان سال کنکور با گل گاوزبان های مادربزرگ زنده ماندیم وگرنه یا از استرس مرده بودیم یا شریف قبول شده و زیر بار درس مرده بودیم...!
پدربزرگ هم دستی بر آتش داشت خدا بیامرز به نعنا اعتقاد داشت ، یک کتری داشت یک مشت نعنا می ریخت داخلش دم میکشید میخورد .
اینقدر نعنا خورد که عصب معده و کل سیستم گوارشی اش فلج اطفال شد و اصلا نفهمید که سرطان معده دارد و با همین نعنا تا آخرین نفس ها سر پا بود و آخ نگفت..!
خدا رحمت کند رفتگان شما را ! این آخرها دیگر فکر کنم نعنا خشک دم می کرد که نمی گذاشت ما بخوریم...! خودش تنها تنها می زد...!
کل محل ما وقتی سرما می خورند اول میایند سراغ مادربزرگ ما ، مادربزرگ ما هم یک چیزهایی را قاطی پاطی می کند می دهد و می گوید دم کن بخور ، ما هم خوردیم و الان زنده ایم خداروشکر!
آخر می دانید یک بار که سرما خورده بودیم دکتر به ما آمپول پنی سیلین داد، بین خودمان باشد ما هم که از آمپول می ترسیدیم وقتی که تزریقاتی ازمان تست گرفت اینقدر جای تست را نیشگون و گاز گرفتیم که خود تزریقانی هم از این همه حساسیت ترسید و پنی سیلین را نزد اما پسر همسایمان که او هم سرما داشت و باید آمپول می زد حساسیت نداشت و آمپول را زد ! خدا رحمت کند رفتگان شما را تزریقاتی گفت پنی سیلین چینی بوده...!
از آن روز به بعد هم مادربزرگ نشست زیر گوش همه از آمپول چینی گفت...! اینقدر گفت که الان همه مشتری تولید داخل شدند و سیم هنج و تخم به و هفت گیاه و این ها را می خورند به جای آمپول!
ما هم که از همان اول مشتری مادربزرگ بودیم و به آمپول هیچ اعتقادی نداشتیم...!
مادربزرگ خیلی به مزاج ها اهمیت می دهد چشمتان روز بد نبیند اینقدر آنتی بلغم و آنتی صفرا و آنتی فلان و بیسار به خورد ما داد که الان کلا وضع مزاجی مان به هم ریخت و یک و دویمان را قاطی کردیم...!
مادربزرگ ما به طب سنتی اکتفا نکرد و در طب جدید هم بسیار فعال است طوری که یک برنامه ی منظم دارد انگار که دانشگاه می رود و دانشجوی پزشکی است هر روز هفته پیش یک دکتر ؛ شنبه دکتر چشم ، یکشنبه دکتر قلب ، دوشنبه دکتر داخلی ، زنگ اول فشار زنگ دوم داروشناسی....
اینقدر برنامه هایش فشرده است که زنگ تفریح هم ندارد نه اینکه فکر کنید مادر بزرگ ما خدای نکرده بیمار باشد نه ،یعنی نمی دانیم آخر می رود دکتر ولی هیچ دارویی را نمی خورد...
با انواع بیماری ها و داروهایشان آشنایی دارد ولی نمی خورد می گوید عوارض دارد این فشار را بالا می برد این معده را درد میاورد آن یکی فلان میکند این یکی بسار میکند و فقط احوال پرس دکتر هاست آخرش هم سمبلتیو دم میکند با چایی نبات می خورد...!
قبلا ها میخورد اما از وقتی برایش گوشی تلفن همراهاز این لمسی ها خریدیم دیگر نمی خورد، میرود اسم دارو را در گوگل جان سرچ می کند و کل شجره نامه و پدر مادر دارو را می کشد بیرون
امان از این کانال های تلگرامی که هی روش های از کجا درآوردی می آورد برای انواع بیماری ها و انواع دارو تجویز میکند البته ناگفته نماند که مادربزرگ ما خودش یکی از ادمین های شاخ همین کانال های طب سنتی است....
یک سری چیزهای دیگر هم هست که ما دل و جرئت تعریفش را نداریم می گویند خوب است ولی ما خون می بینیم قش می کنیم ولی می گویند خوب است دیگر...
خواستید بیایید مادربزرگمان برایتان توضیح میدهد...
خلاصه اینکه ...
خونه ی مادربزرگه انگار عطاری داره / خونه ی مادربزرگه دم نوش تو قوری داره....
مریم مفیدی
دانشگاه علوم و فنون مازندران
_________________________________________________________________________________
ايدز حداقل ويروس کامپيوتري
ویروس ها موجودات بسیار ریزی هستند که ممکن است هر سیستمی را آلوده کنند وجود آنتی ویروس در صورتی که وسیله جانبی نا مطمئن به آن متصل میکنید الزامی است پس بنا را بگذارید که اگر فلش یا سیستم ویروس داشته باشد سیستم مقابل خواهد سوخت.
تعارف و خودخواهی را کنار کذاشته در صورتیکه قصد اتصال فلش به کامپیوتر خودتان یا دیگران را دارید به جوانی خودتا رحم کرده لطفا از آنتی ویروس استفاده کنید
فهمیدید حالا ماجرا چی هست یا لازمه بازم توضیح بدهم ؟
ایدز هم یه ویروسه مثل ویروسای کامپیوتری اگه یه کامپیوتری خیلی قشنگ بود اینچ اش هم بالا بود گرون بود ، داخل اش پر از اطلاعات بود ، کسی که معرف اش بود آدم خوب و با سوادی بود این ها هیچکدوم ربط به آلوده بودن شخص به ویروس نداره ممکنه آلوده به ویروسی باشد خودش هم مطلع نباشد
وقتی حرف از رفتارهای پر خطر میشود بعضی فکر میکنند منظور لایی کشیدن تو رانندگی است ولی واقعیتی که جوان های ما باید بدانند با توجه به آمار عجیب غریب ایذز در ایران و کسایی که روحشان هم خبر ندارد ولی ناقل بیماری هستند خیلی بیشتر از قبل باید حواسشان به خودشان باشد چون اگر رفتار خطرناکی ازشان سر بزند ایدز میتواند از رگ گردن هم بهشان نزدیک تر باشد.
اینهمه تو تلگرام جک میخوانیم حداقل یه وقت بزاریم یکمم درباره ایدز مطالعه کنیم جای دوری نمیره
وهاب دانشجو
دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم دارویی